مهدي مثل ما نيست

ناصر فرزين فر
farzinfar_naser@yahoo.com


مهدي مثل ما نيست
براي مهدي

مي دوني كه من خودم از تنهايي بدم نمي ياد، يعني بيشتر وقتا دوست دارم كه تنها باشم و فكر كنم. ولي نه هميشه؛ اما مهدي مثل من نيست؛ اون دوست داره كه هميشه تنها باشه. الان مي گم كه چرا اينطوري فكر مي كنم.
ببين ما, يعني خونواده ي ما, سي و خورده اي سال هست كه اومديم شهر. من خودم توي شهر متولد شده ام، الان تركي رو با لهجه ي كاملا شهري تبريزي حرف مي زنم. حتا وقتي فارسي حرف مي زنم هم كسي نمي فهمه كه من يه تُركم؛ اما پدر و مادرم تركي رو هم با لهجه ي دهشون حرف مي زنن و فارسي هم كه هيچ چي. خوب اين رو داشته باش.
ما تا چند سال پيش سالي يه بار مي رفتيم ده پدرم. آخرين عموش توي ده بود و هر سال روز عاشورا توي ده ناهاري مي داد كه مردم ده بعدِ اذون ظهر عاشورا كه ديگه عزاداري تموم مي شد، بعد از اينكه سري به خونه هاشون مي زدن و اونايي كه قمه زده بودن سرشون رو خوب مي بستن، مي اومدن خونه ي عموي پدرم واسه ناهار. آبگوشتي بود معمولا. منظره ي جالبي مي شد. تصور كن كه توي يه اتاق بزرگ همه نشستن دور سفره و طبق معمول ريش سفيدها بالاي مجلس. اتاق نسبتا تاريك بود و تو مي تونستي ستون هاي نوري رو ببيني كه مايل از سقف سرازير مي شد كف اتاق و گرد و خاك توي اونا اصلا معلوم نبود كه بالا مي رن يا پايين. من معمولا چيز زيادي نمي تونستم بخورم چون اونقدر كنار دسته ي عزاداري شربت و شير مي خوردم كه ديگه جايي واسه خوردن ناهار نداشتم.
ما‏, يعني پدرم و عموي بزرگم و ما بچه ها, هر سال مي رفتيم ده تا اونا به عموشون واسه تدارك ناهار عاشورا كمك كنن؛ آخه طرف بچه نداشت. چند سال آخر محرم افتاده بود تابستون و توي تعطيلي ما بچه ها. واسه ي همين مي تونستيم چند روز زودتر بريم ده و عموي بزرگم كه كارش قالي بافي توي خونش بود و لازم نبود كه هر روز سر كارش باشه معمولا ما رو مي برد. دو سه سال آخر، از بچه ها فقط منو مي بردن كه مثلا درسم بهتر بود. ده خيلي كوچيكيه؛ تازه دوران جنگ و بمبارون كه ما و خيلي هاي ديگه از شهر رفته بوديم ده ، يه شب كه از سر بيكاري بزرگترا نشستن و جمعيت ده رو شمردن فكر كنم به سيصد نفر نرسيد. حالا خونواده ي ما و عموهام خودمون بيست نفري مي شديم اقلا. مي خوام بگم كه چقدر ده كوچيكيه. يادش به خير خيلي قشنگ مي شد ده وقتي كه برف مي باريد و همه جا سفيد مي شد. مي دوني كه طرفاي ما هم برف زياد مي ياد. كولاك مي شد.
آره مي خواستم قبرستون ده رو بگم؛ يه قبرستون داره كه چه موقعي كه واسه ي بمبارون توي ده بوديم وچه وقتايي كه واسه محرم مي رفتيم براي من خيلي جالب بود. ببين خونه هاي ده رو دامنه ي دو تا كوهَن كه توي دره اي مي رسن به همديگه. بيشتر خونه ها رو اون يكي دامنه ست و يه عده شونم رو اين يكي دامنه. اون يكي مي شه ده بالا و اين يكي مي شه ده پايين. خرابه هاي خونه ي بابام اينا رو اين يكي دامنه ست و اصلا دعواي بالادهي و پايين دهي سر مباشري صاحب ده بوده كه بعدش بابام اينا كم آوردن و مجبور شدن كوچ كنن شهر. صاحب ده يه دكتري بوده كه من خودم رفتم مطبش؛ الان پيرمرديه ديگه؛ اتفاقا آدم خيلي خوش برخوردي هم بود. دو تا كوه تو يه دره اي به هم مي رسن و قبرستون ده بالاي خونه هاي اون يكي كوهه. ببين اين قبرستون از توي خود ده ديده نمي شد. فقط يه راه باريكي رو مي شد با چشم تعقيب كني كه از بالاي يكي از خونه هاي اون ور مي رفت بالاتر و آخرش ديده نمي شد كه همون راه قبرستون بود. هم پدربزرگ پدري و هم پدربزرگ مادري من همون جا دفن شدن.
اونوقت يه چيزي بود شبيه برانكارد كه با دو تا چوب بلند و چند تيكه حلبي درست كرده بودن و انداخته بودن كنار راهي كه به قبرستون ختم مي شد. وقتي يكي توي ده مي مرد مي رفتن اين برانكارد رو ور مي داشتن و مي آوردن توي ده و مرده رو مي ذاشتن توش و مي بردن قبرستون. من خودم فكر كنم يه بار اين مراسم رو ديدم؛ تصور كن اين ور دره هستم و يه عده ي بيست سي نفري- اكثرا سياه پوش- دارن آروم ميرن از كوه بالا. راستش رو بخواي الان كه فكر مي كنم شايد اصلا همچين چيزي نديدم. شايدم از بس فكر كردم به قبرستون خيال كرده ام شاهد همچين مراسمي هم بودم؛ چون يادمه تو اين منظره كه برات تعريف كردم اصلا صدايي من نمي شنوم؛ فكر كنم وقتي مرده رو مي برن قبرستون لا اله الا الله و اين چيزا مي گن مردم.
به هر حال. گفتم كه اين برانكارد از توي ده پيداست كه افتاده اون بالا كنار راه قبرستون. عموي پدرم آخرِ سر توي ده مرد ولي بابام اينا اوردن و توي شهر دفنش كردن. مادربزرگم هم كه چند سال پيش حالش بد بود و فكر مي كرد كه احتمالا مي ميره به بابام گفته بود كه مي خواد توي قبرستون شهر كنار خواهرش دفنش كنن. اون موقع من خيلي تعجب كردم و حتا از بابام هم پرسيدم كه چرا مادربزرگ نمي خواد توي ده كنار شوهرش دفنش كنن؟ بابام گفت كه خوب بالاخره بايد يكي باشه كه ماهي سالي يه سر بره بالاي قبرش و فاتحه اي بخونه يا نه؟ اونجا مگه سگها برن بالاي قبر آدما و زوزه بكشن. راست هم مي گفت. خوب مادربزرگم لااقل به آخرت و اين چيزا اعتقاد داره؛ اتفاقا هميشه سوال و جواباي اول قبرشو دوره مي كنه واسه ي خودش. يه بار كه داشت به من هم ياد مي داد، بدبخت يادش رفت پيغمبرا چندتان. بعدا يادم بنداز قضيه شو برات تعريف كنم؛ پيرزن كم مونده بود از ترس سكته كنه. باشه بخند علي آقا. چي مي گفتم؟ ها! يادمه يه بار با مادرم رفتيم قبرستون. مادر شبش خواب پدرش رو ديده بود؛ تو همون دوره ي بمبارون ها بود. صبحش رفتيم قبرستون. غير ما كسي هم نبود. شنيدي باد وقتي مي خوره به ساقه هاي سبز تازه دراومده چه صدايي مي ده؟ دقيقا يادمه صداش. مادر نمي تونست قبر باباشو پيدا كنه. بچه بوده كه پدرش مرده؛ سنگ قبرا هم تك و توك نوشته اي روشون داشتن. مادر سرشو انداخته بود پايين و سنگ قبرا رو نگاه مي كرد و با خودش زمزمه مي كرد كه از قبر مثلا كربلايي فلان بايد چندتا قبر رد كنه بره طرفِ مثلا خرابه هاي خونه ي بهماني و بعد بپيچه طرف قبله و ديگه يه ساعتي همينجوري مشغول بود. آخرسر هم پيدا كرد فكر كنم. من هم همون دور و ورا داشتم واسه ي خودم مي پلكيدم. ها! يادم اومد همون روز بود فكر كنم؛ صبر كن؛ آره همون روز بود كه نزديك قبرا يه سنگِ تخت پيدا كردم كه روش چي مي گين شما تو فارسي؟ ها دوز، نقشه ي بازي دوز كنده بودن. مادرم نذاشت بيارمش؛ گفت كه گناه داره از قبرستون چيزي رو ورداي يا يه همچين چيزي. مي دوني، يه حس خاصي داشت برام سنگه؛ طوري كه هنوز هم يادم مونده. خيلي هم قشنگ كنده بودنش. احتمالا چوپون هايي كه گله شونو اون ورا مي بردن چِرا، سنگه رو كنده بودن براي اوقات بيكاري.
نمي دونم؛ هر چي فكر مي كنم مي بينم كه اصلا نمي خوام توي همچين قبرستوني دفنم بكنن. با اينكه تنهايي رو دوست دارم. مي دوني! از بچگي هم دوست داشتم. ده هم كه مي رفتيم بيشتر وقتها تنها مي گشتم واسه ي خودم. مثلا خرابه هاي خونه ي بابام اينا رو خيلي دوست داشتم. سقف ها همشون پايين اومده بود. ديوارها بودن هنوز. همه جا گون دراومده بود. همش فكر مي كردم كه يه چيزي تو گوشه كنارا، نمي دونم، توي تاقچه ها پيدا مي كنم. تازه الانش هم تو يكي كه واردي به اخلاق من؛ خيلي دوست دارم دور و ورم خلوت باشه. ولي وقتي به شباي زمستونيِ تاريك و سردي فكر مي كنم كه بايد اون بالا باشم و ... نه! اصلا دوست ندارم اونجا دفنم كنن.
ولي جالبه كه وقتي يه بار جريان اين قبرستون رو واسه ي مهدي تعريف كردم يادمه كه مهدي از اول تا آخر حرفامو ساكت گوش كرد و آخرش گفت كه اتفاقا من خيلي همچين جايي رو دوست دارم و بعدش ازم قول گرفت كه وقتي مرد من ببرمش و توي قبرستون دهمون دفنش كنم. حالا تو تصور بكن كه يه باباي كرموني رو بخوان توي دهات آذربايجان دفنش كنن، جالبه نه؟ آره واسه همينه كه مي گم مهدي با همه ي ما فرق داره، منم خودم از تنهايي بدم نمي ياد، يعني حالا كه زنده ام دوست دارم اكثرا تنها باشم ولي اينكه يكي بخواد بعد مرگش هم تنها باشه كار من يكي نيست لااقل.

پاييز 81










 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31152< 7


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي